توضیحات
عاشق، زمزمه ميكند، فرياد نميكشد. بانوي گُلْ بهگونهانداخته، با لهجهي شيرينش گفت: بايد تَخيّلكنيم كه در مِهْ راه ميرويم؛ در مِهي بسيار فشرده و سپيد. تمامِ عُمر در مِه. در كنار هم، من و تو، مِه را ميپيماييم ــ آرام، و بهزمزمه با هم سخن ميگوييم. در يك مِهنَوَرديِ طولاني، هيچچيز به وضوحِ كامل نخواهدرسيد؛ و به محض آنكه چيزي را آشكارا ببينيم ــ مثلاً چراغهاي يك اتوبوسِ زندان را ــ آن چيز از كنار ما رَد خواهدشد، يا ما از پهلويش خواهيمگذشت. اگر سر بگردانيم هم ــ با بُغض و نفرت ــ فقط براي آني ميلههاي پنجرهي اتوبوس را خواهيمديد و يك جُفتْ چشم را، و باز مِهِ سپيدِ فشردهي مسلّط را. بگذار خشخاش، شقايقِ تيغنخورده بماند، و شككنيم در اينكه اصلاً اتوبوسي در كار است، و ميلههايي، و چشمهايي آنگونه سرشار از خاكستر، و پَرَندهوش. مِه اگر آنطور كه من تخيّل ميكنم باشد، ديگر از نگاههاي چركين، قلبهاي كِدِر، و رفتارهايي كه آنها را «رذيلانه» ميناميم، گِلِهمند نخواهيمشد. خائنانِ به خاك ــ همانها كه زمينِ خدا را آلوده ميكنند ــ در مِه، گرچه وَهمي امّا قدري زيبا و تحمّلْپذير خواهندشد. حتّي شِبهروشنفكران، در مِه، به نظر نخواهدرسيد كه به پُرگوييهاي مُهمَلِ مبتذلِ ابدي خويش مشغولند، و به خيانت. آنها را در مِه، اگر به قدر كفايتْ فشرده باشد، ميتوانيم جنگجوياني اسطورهيي مُجسّم كنيم كه بهخاطر آزادي ميجنگند، يا بهخاطر نانِ زحمتكشانِ جهان. براي نَفَسي آسودهزيستن، چارهيي نيست جُز مِهي فشرده را گِرداگردِ خويش اِنگاركردن؛ مِهي كه در درون آن، هرچيز غمانگيز، محو و كمرنگ شود. تو از من ميخواهي كه شادمانه و پُر زندگيكنم. نه؟ براي شادمانه و پُر زيستن، در عصرِ بياعتقاديِ روح، در مِه زيستن ضرورت است.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.